جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست

دوشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۹    

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹    

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

ان‌شاءالله همه‌ی پدرها زیر سایه مولامون امام علی(ع) سلامت باشند و خودم بتونم ذره‌ای از محبت پدرم رو جبران کنم. ✓ فرکانسی زیر: خدایا مراقب همه‌ی پدرها باش♥️ جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

اینکه مسائلی هست که تغییرش از قدرت ما خارج هست، اصلاً از ابتدا در ما تعبیه شده و نمی‌شه تغییرش داد، اینکه آدمی جز بدبیاری و حسرت هم چیزی نداره جز این مسائل هست! اینکه می‌گن خدا بهترش رو واست کنار گذ جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

می خوام بی تفاوت باشم اما نمی تونم، دارم خودمو گول می زنم که مهم نیست، تهش چیکار می کنم، چیکار نمی کنم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشه! می خوابم تو خواب چیزی که انتظارشو می کشم رو خواب می بینم، با سروصدا بیدار می شم دوباره پریشون حالم! ممی دونم از کی کمک بخوام، کسی هم نیست که بتونه کمکی کنه! خیلی دلم شکسته، زیر چشمهایم گود افتادن، دوست ندارم با کسی حرف بزنم، 99 اینجوری شروع شد وای به حال ماه های پیش رو، فقط این رو خوب می دونم این من ، من سابق نمی شه!

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

چقدر من بد بودم و خودم نمی دونستم، چقدر زشت و کریه بودم که بهم پشت کردی و هیچکدوم از خواسته ها اجابت نمی شه کمی دلخوش بشم، نه خودت، نه پیامبرت، نه معصومینت هیچکدومتون نه صدای منو می شنوید نه خواسته ام جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

دلم می خواد اینقدر گریه کنم و ضجه بزنم شاید خدا دلش بسوزه! اما خسته ام و توانی نمونده واسه انجام این کار! سخت می گذره، سال رو به بدترین شکل ممکن شروع کردم! هزار چرا توی ذهنم جولون میدن، من اشتباهی نکردم که تاوانش این باشه، اما هر چه که هست نمی تونم ببخشم و فراموش کنم.
کاش امروز صبح خبری بشه! من از انتظار و نگرانی بیزارم.

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

هیچکس عمق درد من رو نمی فهمه، فقط خدا می فهمه که خودشو به خواب زده. آی خدا دلگیرم ازت.

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

خیلی حالم بده گریه امونم نمیده. خدایا ببین، بشنو حرفهایمو.

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

شب به وقت خواب، با خودم می گم، خوبه، آزاد می شم از اینهمه فکر! صبح به وقت بیداری دلم می لرزه!

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

اتفاقی بارون گرفت، صدای رعد و برق! توی پنجره ایستادم و بارون نگاه کردم و صداهای رعد رو گوش دادم، نسیم خنکی هم می وزید، خود بهار هست! حدوداً یک ربع، بیست دقیقه! بی هوا دلم واسه حرف زدن با خدا تنگ شد، د جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

نمی دونم تا کی باید انتظار بکشم! نمی دونم تا کی سهم من از زندگی همش انتظار هست! نمی دونم تا کی این مردنهای ثانیه ای وجود دارن! نمی دونم تا کی، نمی دونم.

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

دیروز کمی آروم شده بودم، اما امروز باز هم خوب نیستم. روزها شبیه آخرالزمان شده یا شاید هم واقعاً اتفاق افتاده و داریم کم کم به عمق ماجرا میریم، من که به این روزها خوشبین نیستم و امیدی هم به درست شدن اوضاع حالا حالاها  ندارم، اوضاع بدتر از اون هست که فکر می کنیم. همه چیز روی هوا هست! کااش اماممون ظهور کنه و همه آدمهای راحت بشند از این همه مصیبت و بلا!

جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...

دلم می گیره از تموم دنیا وقتی ناخودآگاه فکرم درگیر می شه، که هیچ اهمیتی واسه کسی ندارم و ملاحظه من رو نمی کنند و هر رفتاری دلشون خواست می کنند! آدم هم ظرفیتی داره و در نهایت پر می شه و شعله های درونش جمعه ای که گذشت و پنج دقیقه تا پایانش وقت هست...